آقایه روزماتصمیم گرفتیم که به یکی ازهمسایه هامون که زن پیری هست کمک کنیم
بلندشدم ورفتم یه نگاه به قیافه ی شلختم داخل آیینه انداختم
ازقضا همینطورکه داشتم ازجلوی آیینه ردمیشدم پام رفت پشت بالشت وعین چی... خوردم زمین
خلاصع هرطورشده بودخودم روجمع وجورکردم ورفتم دم درخونه ی همسایمون
بهش گفتم سلام ننه امروز درخدمتم هرکاری بگیدانجام میدم
پیرزنه هم عین چیریک منو کشوند داخل وشروع کردبه دستوردادن
دهنم ازاین همه پرویی بازشده بود ولی تقصیرخودم بود
کل خونه وحیاطش روبراش جارو کردم
درو پنجره هاهم براش تمیزکردم
خیلی خستم شده بودبهش گفتم مادریه لیوان آب میدی گفت اومدی اینجا آب بخوری یااینکه اینجاروتمیزکنی
قشنگ حرف دیگه واسم نموند خیلی عصبی شدم
وتصمیم گرفتم اذیتش کنم
رفتم از سرکوچه شروع کردم هرچی زباله بودجمع کردم وریختم داخل خونه وحیاطش
دلم خنک شده بود
وبعدش....
ادامش رو خودت بنویس😊