برای نگارشم نوشتم معرکه یادت نره💗
روزی شاهزاده ای دنبال خوشبختی میگشت زیرا پدرش به او گفته بود اگر خوشبختی را پیدا کنی تاج و تخت را به تو میدهم،ولی شاهزاده هرکجا را میگشت خوشبختی را پیدا نمیکرد.او پیش یک درخت رفت،درخت به او گفت:جوانمرد باش:جوانمرد بودن و آدمیت از علم است که در انسان جلوه میکند. شاهزاده چیزی نفهمید و از یک دانشمند بزرگ پرسید.دانشمند گفت: دعوی برتری از دیگران و کبر،انسان را از همه افراد پست،پست تر میکند. شاهزاده کمی به فکر فرو رفت و از دریا پرسید.پاسخ دریا این بود:با جهد و کوشش می توان رضای خالقی بی چون را جلب نمود.شاهزاده بازهم به خوشبختی نرسیده بود و از کوه پرسید پاسخ کوه هم اینگونه بود:فرمانبر خدا و نگهبان خلق بودن،حس خوبی به انسان ها میدهد
پادشاه ناراحت به قصر برگشت و به پدرش،پادشاه گفت:پدر من تاج و تخت را دیگر نمیخواهم؛هرکجا را که میگردم و پرس جو میکنم به خوشبختی نمیرسم. پادشاه در پاسخ گفت:فکر کنم وقتش رسیده باشد که به تو تاج و تخت را بدهم . با صبر و کوشش،میتوان به خوشبختی رسید . علاوه بر این تو درس های جدیدی آموختی پسرم!