قبلنا که مامان خونه بود، زندگی خیلی قشنگتر بود با اینکه کم پیشمون بود و بیشتر وقتش رو توی بیمارستان میگذروند اما باز خونه میومد و میدیدیمش. اما الان که چند هفتس خونه نیومده و توی بیمارستان و به بیمارای کرونایی رسیدگی میکنه تازه فهمیدم که مامانم یه فرشتس و چقدر دوسش دارم. دلم خیلی برای مامان تنگ شده.
مامانم همیشه وقتی از سرکار میومد بدون هیچ دغدغه ای من و داداشمو بغل میکرد و بهمون عشق می ورزید و بعد با نادیده گرفتن خستگیش سراغ کارای خونه میرفت. غذا درست میکرد، ظرف ها رو میشست و جارو میکرد و.. و من هم بدون هیچ دغدغه ای به کارهای خودم میرسیدم مثلا کتاب می خوندم فیلم میدیدم و درس های مدرسمو مرور میکردم. اما الان که مامان خونه نمیاد همه ی کارهای خونه رو من انجام میدم. هر روز که از خواب بیدار میشم برای داداش کوچیکم صبحانه درست میکنم و بعد از جمع کردن سفره ی صبحانه و مرتب کردن خونه، مجبورم با داداشم بازی کنم تا بهونه ی مامان رو نگیره. بعد از چند ساعت بازی که داداش خسته میشه و می خوابه باید ناهار درست کنم تا وقتی بابا از شرکت میاد گرسنه نمونه. منکه اشپزی بلد نیستم بخاطر همین ساعت ها توی سای