لبت تا در لطافت لاله سیراب را ماند
دلم در بی قراری چشمه ی سیماب را ماند
آن چشم دل فریب تو اندر سپیده روز
چون ماه روشن است در اعماق شام من
گفتا برو چو خاک تحمل کن ای فقیه
یا هرچه خوانده ای همه در زیر خاک کن
شبی چون چاه بیژن تنگ و تاریک
چو بیژن در میان چاه ، او من
بلم آرام چون قویی سبکبار
به نرمی بر سر کارون همی رفت
دیده اهل طمع به نعمت دنیا
پر نشود چنانکه چاه به شبنم
دل که آیینه شاهیاست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
صبح امید که بد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
دل همچو سنگت، ای دوست به آب چشم سعدی
عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی
به پیش سپه آمد افراسیاب
چو کشتی که موجش بر آرد ز آب