حکایت دو دوست
دو دوست در زمانهای قدیم با هم به مسافرت رفتند در راه با هم بحثشون شد و یکی از آنها سیلی محکم به دیگری زد و آن کسی که سیلی خورده بود روی شن های صحرا نوشت امروز بهترین دوست من به من سیلی زد هنگامی که آنها را به شهر رسیدند برای شست و شوی دست و صورت به کنار رودخانه رفتند و و آن کسی که در صحرا روی شن ها نوشته بود امروز بهترین دوستم به من سیلی زد پایش لغزید و در رودخانه افتاد و به دوست دیگر آن را از آب نجات داد وقتی که از آب نجات پیدا کرد روی سنگ کنار حک کرد امروز بهترین دوستم جان من را نجات داد.
نتیجه گرفتیم که کارهای بد را به راحتی از یاد ببریم و کار های خوب را همیشه در ذهن داشته باشیم.
*_____________________________________*
داستان پدر و فرزند
پیر مردی با فرزند خود در روستایی زندگی می کردند. چون آن پسر ضعیف و ناتوان بود هر وقت مردم به او می رسیدند و آن را اذیت و مسخره میکردند و چون پیرمرد توان نداشت نمی توانست از فرزندش محافظت کند. آن پسر گله گوسفند خود را به چرا می برد و چون ضعیف بود مردم نمیگذاشتند آن پسر گوسفندان خود را در چراگاه سیرکند برای همین روزی به جن