آبگوشت خوشمزه ای توی حیاط مادربزرگ روی پکنیک درحال قل قل کردن بود.. اخه گاز قطع بود و ماهم برای غذای ظهر از پکنیک ته انباری استفاده کردیم.
همین که چشم مادربزرگم از قابلمه ی آبگوشت دور شد یه گربه ی بی حیا چنان با ذوق دور قابلمه میپیچید که از اشتهای اون من گشنه تر شدم.
مادربزرگم تا دیدش لنگه کفش داییم رو گرفت و سمتش پرت کرد و زیر لب غر غر کرد
اما منم از خجالت جناب گربه درومدم و رفتم براش ی تیکه گوشت اوردم و بی خبریِ همگی دادم بهش خورد
معرکه یادت نره واگرنه گزارش میشی