موضوع: فضولی را بردند جهنم، گفت هیزمش تر است
روزی روزگاری در شهری کوچک، مردی به نام آقای فضول زندگی میکرد. آقای فضول بهقدری فضول بود که اگر حتی یک برگ از درختی میافتاد، سریع میرفت از صاحب درخت بپرسد: «این برگ چرا افتاده؟. وقتی کسی از در کنار خانهاش رد میشد، سریع از پنجره نگاهی میانداخت و میگفت: چرا امروز اینقدر دیر اومدی؟ و اگر در خیابان یکی از دوستانش لبخند میزد، فوراً میپرسید: «چه مشکلی داری؟ چرا نمیخندی؟
یک روز آقای فضول از دنیا رفت. وقتی به دنیای آخرت رسید، فرشتهها گفتند: آقای فضول، شما بخاطر فضولیهای زیادی که کردهاید، باید به جهنم بروید!
آقای فضول با خوشرویی گفت:جهنم؟! پس اینجا هم یه جشن تولده؟! چرا همه اینجا ناراحتند
وقتی به جهنم رسید، همانطور که به آتش نگاه میکرد، گفت: «چرا این آتش اینقدر داغه هیزمش تره یا خشکه؟! این شعلهها خیلی بدبو شدن! شما چرا اینجا همهچی رو بهم ریختید
فرشتهها از تعجب به هم نگاه کردند و گفتند آقا فضول، حتی اینجا هم دست از فضولی برنمیداری
و اینجا بود که همه فهمیدند، آقای فضول حتی وقتی به جهنم هم میرود هیچوقت نمیتواند از فضولی دست بردارد
این داستان به ما یاد میدهد که هیچوقت نباید در کار دیگران فضولی کنیم. ممکنه در نهایت این فضولیها باعث بشه که حتی در بدترین شرایط هم نتونیم راحت باشیم. بهتره به جای اینکه در زندگی مردم دخالت کنیم، زندگی خودمون رو با آرامش و احترام دنبال کنیم.