پیامهای آسمانی هفتم -

درس 7 پیام آسمانی هفتم

ماهلین

پیامهای آسمانی هفتم. درس 7 پیام آسمانی هفتم

بچه ها درباره ناامیدی یک داستان بگید برای جشنواره خوارزمی معرکه میدم🙏

جواب ها

جواب معرکه

ملینا

پیامهای آسمانی هفتم

در روزگاری دور، در سرزمینی پوشیده از برف و سردی، روستایی به نام آرزوی نو زندگی می‌کرد که مردمانش با قلب‌هایی سرد و ناامید زندگی می‌کردند. در میان این روستا، دختری کوچک به نام نازنین بود که همیشه به دنبال یافتن نور امید و شادی در دل تاریکی‌ها بود. نازنین هر روز با لبخندی کوچک بر لب، به دیگران امید می‌داد، اما هیچ‌کس به او توجه نمی‌کرد. مردم روستا به سردی و ناامیدی عادت کرده بودند. یک روز، هنگامی که نازنین در جنگل اطراف روستا قدم می‌زد، به درختی قدیمی و عظیم برخورد که شاخ و برگ‌هایش در میان برف و سرما به زیبایی می‌درخشید. درخت به نازنین گفت: 'دخترک شجاع، تو که قلبی پر از نور و امید داری، من می‌دانم که راهی برای نجات روستایت خواهی یافت.' نازنین با دقت به صدای درخت گوش داد و تصمیم گرفت که هرگز دست از تلاش برندارد. شب‌ها و روزها گذشت و نازنین با سختی‌های بسیاری روبرو شد، اما هرگز امید خود را از دست نداد. او به مردم روستا نشان داد که حتی در تاریک‌ترین لحظات، می‌توان نوری از درون یافت و با تلاش و ایمان، بر ناامیدی چیره شد. او با عشق و دلگرمی‌های کوچک، کم‌کم قلب‌های مردم را گرم کرد و آن‌ها نیز به تدریج به امید و عشق باور کردند. سال‌ها گذشت و نازنین به زنی بزرگ تبدیل شد. او همچنان با قلبی پر از عشق و امید، به دیگران کمک می‌کرد و داستان‌هایش در سراسر سرزمین پخش شد. مردم دیگر از او به عنوان 'فرشته امید' یاد می‌کردند و همگان می‌دانستند که او کسی است که می‌تواند تاریکی را به روشنایی تبدیل کند. اما در یکی از شب‌های سرد زمستانی، نازنین به بیماری سختی دچار شد و بسترش را ترک نکرد. مردم روستا که از دست دادن او بیمناک بودند، هر روز به دیدارش می‌رفتند و با دعا و عشق به او دلگرمی می‌دادند. نازنین در لحظات آخر زندگی‌اش به مردم گفت: 'هرگز امید را از دست ندهید. در دل هر تاریکی، نوری نهفته است که می‌تواند راه را روشن کند. شما همه می‌توانید همان نوری باشید که جهان را تغییر می‌دهد.' نازنین با قلبی آرام و روحی سرشار از عشق و ایمان، از این دنیا رفت. اما یاد و خاطره‌اش همچنان در دل‌ها ماندگار شد و مردم آرزوی نو با الهام از زندگی و داستان‌های او، به زندگی پرامید و شادی بازگشتند.

.......

پیامهای آسمانی هفتم

آهنگری سکته مغزی کرده بود و به واسطه آن بخش سمت راست بدنش فلج شده بود. او چون خانه نشین شده بود. دائم گریه می کرد و هر وقت کسی احوالش را می پرسید بلافاصله بغضش می ترکید و زار زار در احوال خود می گریست. سرانجام خانواده مرد دست به دامان شیوانا شدند و از او خواستند تا مرد آهنگر را دلداری دهد و با او صحبت کند. آرایش و زیبایی, لوازم آرایشی تازه های داستان داستان‌های کوتاه جبران خلیل جبران, داستان های جبران خلیل گنجینه‌ای از داستان‌های کوتاه جبران خلیل جبران؛ سفری به دنیای حکمت و احساس داستان های ترسناک, داستان های ترسناک طولانی داستان‌های ترسناک کوتاه برای شب‌های پرماجرا داستان بیژن و منیژه, خلاصه داستان بیژن و منیژه در شاهنامه داستان بیژن و منیژه؛ عاشقانه ای جاودان در شاهنامه داستان بن بست صادق هدایت, تحلیل داستان بن بست صادق هدایت داستان بن‌بست صادق هدایت؛ روایتی از تنهایی، ناامیدی و گذر زمان بیشتر » تبلیغات در بیتوته جوانی بی پایان وقت سفر پوست سالم افزایش فروش محصولات آرایشی محصولات زیبایی بلیط پرواز تبلیغات آنلاین داستان عبرت آموز درباره ناامیدی مجموعه: داستانهای خواندنی داستان ناامیدی,داستان آهنگر نا امید,داستان خواندنی نا امیدیداستان زیبا و خواندنی درباره آهنگر ناامید نا امیدی یکی از بدترین اتفاقات در زندگی هر فردی است. وقتی انسانی در اثر هر اتفاقی امید خود را از دست بدهد گویی تمام زندگی اش را از دست داده است و انگیزه ای برای ادامه راه نخواهد داشت. در تاریخ بسیار مواردی داشتیم که شخصی با امید و اراده توانسته از پس بیماری های سخت و صعب العلاج رهایی پیدا کند. داستان آهنگر فلج در همین ارتباط برای شما آورده شده است. داستان آهنگر ناامید: آهنگری سکته مغزی کرده بود و به واسطه آن بخش سمت راست بدنش فلج شده بود. او چون خانه نشین شده بود. دائم گریه می کرد و هر وقت کسی احوالش را می پرسید بلافاصله بغضش می ترکید و زار زار در احوال خود می گریست. سرانجام خانواده مرد دست به دامان شیوانا شدند و از او خواستند تا مرد آهنگر را دلداری دهد و با او صحبت کند. شیوانا به خانه مرد رفت و کنار بسترش نشست و احوالش را پرسید. طبق معمول مرد آهنگر شروع به گریه نمود. شیوانا بی اعتنا به گریه مرد شروع به نقل داستانی کرد. او گفت: «روزی یکی از فرماندهان شجاع ارتش امپراتور برای جنگ با دشمن به جبهه نبرد رفت و همان روز اول در اثر اصابت شمشیر دست راستش را از دست داد. فرمانده امپراتور را به درمانگاه بردند و زخمش را با آتش سوزاندند تا عفونت نکند. یک ماه بعد او از بستر برخاست و دوباره به جبهه رفت. چند روز بعد در اثر اصابت تیری پای راستش از کار افتاد. اما او تسلیم نشد و سربازانش را مجبور کرد که سوار بر گاری او را به خط مقدم جنگ ببرند و در همان خط اول نبرد با بدن نیمه کاره اش کل عملیات را راهبری کرد تا ارتش را به پیروزی رساند.»شیوانا سپس ساکت شد و دوباره رو به آهنگر کرد و به او گفت: «خوب دوباره از تو می پرسم حالت چطور است!؟»اینبار آهنگر بدون اینکه گریه و زاری کند با لبخند سری تکان داد و گفت: «حق با شماست! من بدنم نیستم! پس خوبم!» و آنگاه به پسرش گفت که گاری را آماده کند چون می خواهد با همان وضع نیمه فلج به مغازه آهنگری اش برود.

سوالات مشابه

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت