ببین من همیشه درسام رو به صورت داستانی مینویسم باز اگه داستانی بود دوست نداشتی ببخشید دیگه
چند روزی میشد که دوستان پیشم نبودند تنها بودم با درخت پیر.. خیلی ناراحت بودم چون دوستام پیشم نبودن و من همیشه روزهام رو تنها میگذروندم یک ماه گذشته بود بعد از یک ماه دقت کردم که درخت پیر در حال پوسیده شدنه تمامی شاخههاش کم کم داشت خورد میشد و انسانها هم میاومدند و به این درخت رسیدگی میکردند اما کار از کار گذشته بود این درخت همیشه هوامو داشت خیلی به من کمک میکرد و در روزهای تنهایی و زمانی که دوستهام پیشم نبودند خیلی با من صحبت میکرد اصلاً میدونین چی شد که دوستام از پیشم رفتن دلیلش این بود که درخت پیر دیگه نمیتونست نیازهاشون رو تامین کنه و به خاطر همین تنها نگذاشتمش و دوست داشتم که پیش اون بمونم و هواش رو داشته باشم آخه تو سن میانسالی بود و کم کم داشت از پا در میومد من هم تو این یک ماه غذای خودم رو نصف و نیمه دریافت میکردم و میدونستم که این درخت به زور نیاز من را تامین میکنه در حالی که من فقط یک بلوط هستم روی یک درخت چند روز بعد درخت رو از جا کندن و من هم داشتم همراه درخت برده میشدم خیلی ترسیده بودم که دیدم یک دختر بچه کوچولو در حال اومدن به سمت من و درخته من داشتم تماشاش میکردم دیدم که اومده میشناختمش اون سارا دختری بود که هوای ما رو داشت همیشه کنار ما مینشست و و با ما بازی میکرد خلاصه اینکه اومد و من رو از درخت جدا کرد منو با خودش برد در خونه و شروع کرد با قلمو نقاشی کردن روی من ..
خود ارزیابی🌷
۱.چی شد که دختر بلوط رو از درخت جدا کرد؟
-به یکباره برای یادگاری نگهش داشت تا خاطراتش رو فراموش نکند
۲. چرا دوستای بلوط از اونجا رفته بودن؟
-چون که درخت دیگه نمیتونست نیازهاشون رو تامین کنه
۳. چرا بلوط اونجا موند و با بقیه بچهها نرفت؟
-چون که درخت پیر شده بود و به یک نفر نیاز داشت به خاطر همین اونجا باقی موند .
خوشت اومد؟این ساخته ی ذهنمه 😅😂