معرکه یادت نره
یک روز از خواب بلند شدم و میخواستم به مدرسه بروم حاضر شدم و آماده شدم که حرکت کنم .بعد چند دقیقه از خانه بیرون آمدم و به سوی مدرسه حرکت کردم ناگهان همکلاسی فضول و پررویم را دیدم که به سوی من آمد .
او با من همراه شد من از این دختر خوشم نمی آید چون فضول و پررو هست .
در راه مدرسه آنقدر من را سوال پیچ کرد که نگو و نپرس.
من ناگهان به بهانه تغذیه به فروشگاه رفتم و خرید کردم
وقتی از فروشگاه در آمدم دیدم حواسش نیست و سریع او را پیچاندم و سریع حرکت کردم بعد از چند دقیقه دیدم جلوی من آمد گفت چرا من را قال گذاشتی و رفتی من هم گفتم صدات کردم ولی نشنیدی و من هم آمدم . توی دلم گفتم اینم شانس ماست .
ما به مدرسه رسیدیم و به کلاسمان رفتیم.