خواب دیدم قرار است با خدا گفتگو کنم. به آسمانها رفتم و به پشت در بزرگی رسیدم. در زدم، خدا گفت: “بیا داخل.” “تو دوست داری با من گفتگو کنی؟”
گفتم: بله اگر وقتش را دارید.
خداوند با لبخند گفت: من همیشه برای تو وقت دارم، دوست داری درباره چه گفتگو کنیم؟
گفتم: “چه چیزی در مورد انسانها برایتان عجیب تر است؟”
خداوند پاسخ داد:
«این که تا زمانیکه کودک هستند عجله دارند زود بزرگ شوند، در سنین بالاتر آرزو میکنند که کاش میشد دوباره بچه شوند. اینکه سلامتی خودشان را برای به دست آوردن پول از دست میدهند و سپس برای رسیدن به سلامتی پول از دست می دهند. اینکه با فکر کردن به آینده، حال را فراموش میکنند، طوریکه نه در حال زندگی میکنند و نه برای آینده کاری میکنند.
سپس خدا دستانم را گرفت و برای مدتی هر دو سکوت کردیم، بعد پرسیدم… خداوندا شما به عنوان آفریدگار ما، دوست دارید انسانها چه درسهایی در زندگی یاد بگیرند؟
خدا با لبخند به من جواب داد:
“یاد بگیرند که نمیتوانند کسی را وادار کنند که آنها را دوست داشته باشد، اما میتوانند با کارهایی که انجام میدهند در دل دیگران محبوب شوند. یاد بگیرند که مقایسه کردن خود با دیگران خوب نیست. هر کسی بر اساس شایستگیهای خود مورد قضاوت قرار خواهند گرفت، یاد بگیرند که یک فرد ثروتمند کسی نیست که بیشتر دارد، بلکه کسی است که کمترین نیاز را دارد.'
مدتی آنجا نشستم و از آن لحظه لذت بردم. من از او به خاطر وقتش و تمام کارهایی که برای من و خانواده ام انجام داده تشکر کردم و او پاسخ داد: “هر وقت خواستی میتوانی با من گفتگو کنی. من 24 ساعت شبانه روز اینجا هستم. تنها کاری که باید انجام دهید این است که من را صدا کنی و من پاسخ خواهم داد.”
کاش واقعا اینطوری بود🥲🤧
تاج بده لطفا