بیا شاید بدردت بخوره
در دل زمین، مورچهها شهری داشتند. این شهر مثل تاج پادشاهان، شکوهمند و مستحکم بود. در این شهر، سلطانی بود به نام آریوبرزن که با عدالت و دانایی بر مورچهها حکومت میکرد. هرکسی در کار خود ماهر بود و مورچههای کارگر با نظمی اعجابانگیز، ذرهذره خاک را برمیداشتند و سازههای معجزهآسا میساختند.
باغبانان شهر، با دقت برگها را برای پرورش قارچها میچیدند و مورچههای نگهبان، شجاعانه از قلمرو شهر در برابر حشرات مهاجم محافظت میکردند. در این جامعه، هر مورچهای نقش خود را میدانست و به بهترین شکل آن را ایفا میکرد، و این انضباط و وظیفهشناسی، رمز موفقیت پادشاهی مورچهها بود.
راز دیگر شکوفایی آنها، همکاری و مشارکتی بود که در همه امور مشهود بود. کارهای سنگین با دستهای بسیار، سبک میشد و چالشها با همفکری و همیاری، قابل حل بودند. کار، نه تنها وظیفه بلکه افتخاری بود برای هر مورچه، و شادی شان از دیدن دستاوردهای مشترک، بیپایان.
هر فصل، جشنی بود در شکرانه بارانی که میآمد، یا خوراکی که فراوانی میشد. همه شادی میکردند و به سلطان خود، که بر خیرخواهی و رفاه رعیتش نظارهگر بود، احترام میگذاشتند. آریوبرزن نیز با مهربانی و دوراندیشی، همواره به فکر پیشرفت و توسعه پادشاهیاش بود.
در نهایت، پادشاهی مورچهها نمونهای بود از این باور که با اتحاد، نظم، و استقامت میتوان به بزرگترین موفقیتها دست یافت. و چقدر زیبا بود آن وجود کوچک اما بزرگ، که هر روز بر افسانههای خاکیاش میافزود و جهان زیرزمینیاش را بیش از پیش زینت میبخشید.
تاج یادت نره