یک بند درباره درد دندان:
مقدمه : اواخر اسفندماه بود و به سال تحویل و عید نوروز روز به روز نزدیک تر می شدیم و خودم را آماده کرده بودم برای تنقلات، پسته، بادام و … وای کی برسه عید نوروز که برم عید دیدنی و همه چی بخورم.
بند اول تنه : سال تحویل شد و عید نوروز رسید. ساعت های حوالی 8 شب بود که شروع کردم به خوردن پسته و فندق های خوشمره، شام هم نخوردم و مستقیم رسیدم سر وقت سفره هفت.
بند دوم تنه : پدر و مادرم گیر داده بودن که کم بخور دندان هایت خراب می شوند اما من پیش خودم فکر می کردم که پدر و مادرم خسیس هستند و نمی خواهند که پسته ها و فندق های سر سفره را بخورم و تمام شود.
بند سوم تنه : اما من دست بردار نبودم و مدام میخوردم و جیب هایم را پز ار خوراکی و تنقلات کردم و توی اتاق رفتم. گوشی در دست بودم و مدام پسته و خوراکی می خوردم تا اینکه دست توی جیبم کردم و متوجه شدم فقط دو تا فندق و پسته باقی مانده که هر دوی آن ها بسته هستند و نمی توانم با دست باز کنم.
بند چهارم تنه :پسته را در دهان گذاشتم و با دندانم برای شکستن فشار دادم، فشار دادن همانا و شکستن دندان نازنینم همانا. چنان دردی توی مغزم پیچید که حد و اندازه نداشت. نصف دندانم هم شکسته شده بود.
بند پنجم تنه :الآن فهمیدم چرا پدر و مادرم می گفتن کمتر بخور و فقط بخاطر خودم بود. آن شب تا صبح از درد دندان به خود می پیچیدم، بالش می گذاشتم روی دندانم، فایده نداشت، مدام مسواک می زدم بلکه دردش کمتر شود فایده نداشت، با روسری بستم فایده نداشت.
نتیجه گیری : بالاخره هر جور شد شب را به صبح رساندم و به سرعت رفتم و جریان را برای پدرم بازگو کردم. پدرم هم بدون اینکه مادرم بفهمه من را به دکتر برد و دندانم را مثل روز اول کرد. حال دیگر تصمیم گرفتم که مراقب دندان هایم باشم تا آسیب نبینند.
تاج و فالو بده