جواب معرکه
در روزگاری، کلاغی عاشق زیبایی و غرور کبک شد. هر روز از دور میدید که کبک چطور با گامهایی نرم و مغرور در دشت راه میرود، انگار زمین را به رقص وامیدارد. دل کلاغ هوای همان وقار را کرد؛ از فردایش شروع به تمرین کرد، سینه جلو داد، قدمها را اندازه گرفت، بالها را مرتب کرد. اما نه صدایش دیگر صدای خودش بود، نه گامهایش مثل پیش. هر چه بیشتر تقلید کرد، بیشتر خودش را گم کرد. کبک همانطور که بود، زیبا ماند؛ کلاغ اما نه کبک شد، نه کلاغ.
و از آن پس فهمید: هر کس اگر به جای تقلید، راه خودش را درست برود، زیباترین رقص را بر زمین میآفریند.
معرکه یادت نره هااااااا❤