یک روز سرد پاییزی بود. هوا ابری و دلگیر بود و بوی پاییز در هوا پراکنده بود. مادربزرگ در آشپزخانه مشغول پختن آش بود و بوی خوش آن تمام خانه را فراگرفته بود.
در همین حین، صدای تصادفی از خیابان شنیده شد. پدرم به سرعت کفشهایش را پوشید و به بیرون دوید تا ببیند چه اتفاقی افتاده است. خوشبختانه، تصادف جزئی بود و کسی آسیب ندیده بود.
در این میان، یک مگس مزاحم وارد خانه شد و مدام در اطراف میز غذا میچرخید. مادربزرگ با خنده گفت: شاید این مگس هم بوی آش را شنیده و آمده!
آن روز با بوی خوش آش و خاطره تصادف جزئی و حضور مگس مزاحم به پایان رسید و همه به آرامش رسیدند.
ممنون میشم عضو کانال hashtom78 در روبیکا بشید.