پس از انکه غذایش را خورد ناگهان چشمش به نقاشی پدرش که کشیده بود خیره شد چهره زن برایش ابهام داشت. نه ناراحت بود نه خوشحال. سر در نمیآورد. شاید پای کسی دیگر در میان بود. حس کرد هیچ وقت آن طور که باید مریم را بدست نیاورده است. هیچ وقت مثل دوست و عاشقی صمیمی برایش نبوده. روح و روان مریم را هیچ وقت در تملک نداشت. فکر کرد شاید بعضی از زن ها اینطوری اند. نمی شود به دستشان آورد و مثل مورچهای که روی عسل افتاده باشد هر کاری هم بکند بی فایده است. فکر کرد مردهای دیگر ممکن بود در آن وضعیت چه کار کنند. خشونت؟ خیانت؟ طلاق؟.... نه، او عاشق مریم بود و میدانست که هر کدام از اینها او را در وضعیت بدتری قرار میدهد. یکی از استکان های کمر باریک چای دیشب را که هنوز روی میز مستطیل شکل چوبی جلوی کاناپه رها مانده بود در دست گرفت. فیلم تمام شده بود و آن دو در سکوتی سنگین مشغول خوردن چای بودند که یکهو به مریم گفته بود: چی به سر ما اومده؟ جملهای که برای آخرین بار بین آن دو رد و بدل شده بود و تا آن لحظه مثل دودی سیاه و غلیظ، شبیه به ریشه های درخت و با حرکاتی غیرقابل پیش بینی، در فضای آن خانه جاری بود. فکر