(نخستین پلهی نابودی)
هنگام قدم زدن روی بندِ زندگیم؛ تنها به جلو خیره بودم، بیآنکه بدانم چه چیزی مرا تا اینجا کشانده و در ادامه، به دنبالِ خود میبرد. اولین خطایم را تکرار میکردم؛ لغزشِ مکرری که در آن، عقل خاموش بود و صدایِ سکوتِ دل، فریاد میزد. آن اشتباه؟ پایین را نگاه کردم؛ زیرِ پایم، ردپایِ خاطراتی بود که فراموششان نکرده بودم. با هر قدم، صدایِ شکستهایم را میشنیدم؛ هرچه گامهایم را بلندتر بنا میکردم، سنگها تداعیِ لحظههایی میشدند که ایستادم یا افتادم. و من فهمیدم: نابودی، همیشه با یک