جواب معرکه
یه روزی روزگاری، در یک روستای کوچیک، یک مردی به نام 'حسن' زندگی میکرد. حسن آدمی بود که همیشه در حال خواب بود و هیچ وقت کار خاصی نمیکرد. اما یک روز تصمیم گرفت که زندگیاش رو تغییر بده و به دنبال یک شغل بره.
حسن به بازار رفت و دید که یک مغازهدار داره میوه میفروشه. حسن به مغازهدار گفت: 'من میخوام کار کنم، میتونی منو استخدام کنی؟'
مغازهدار با تعجب گفت: 'چرا نه! اما باید هر روز صبح زود بیای و میوهها رو بچینی.'
حسن با خوشحالی قبول کرد و از فردا صبح زود به مغازه رفت. اما حسن به جای چیدن میوهها، خوابش برد و زیر درخت سیب خوابش برد. وقتی مغازهدار اومد، حسن رو دید و با صدای بلند گفت: 'حسن! بیدار شو! چرا کار نمیکنی؟'
حسن خوابآلود گفت: 'من دارم کار میکنم! دارم سیبها رو میچینم!'
مغازهدار با خنده گفت: 'تو که خوابیدی! سیبها خودشون میافتن!'
حسن با نگاهی جدی گفت: 'آره، اما من دارم بهشون روحیه میدم که بیفتن!'
مغازهدار نتونست جلوی خندهاش رو بگیره و گفت: 'باشه، اما از فردا باید جدیتر کار کنی!'
از اون روز به بعد، حسن تصمیم گرفت که هر روز صبح زود بیدار بشه و کار کنه. اما هر بار که میخواست کار کنه، یه دلیلی پیدا میکرد که بخوابه.
یک روز، حسن به بازار رفت و دید که یک مردی داره میوهها رو میفروشه. حسن با خودش گفت: 'چرا من باید کار کنم؟ میتونم فقط میوهها رو بخرم و بفروشم!'
پس حسن شروع کرد به خرید میوه و فروشش. اما چون هیچ وقت نمیتونست بیدار بمونه، همیشه میوهها رو میخرید و میخوابید.
در نهایت، حسن به معروفترین خوابآور روستا تبدیل شد و همه میدونستن که اگر میخوان بخوابن، باید پیش حسن برن!
و اینطوری حسن به یک شغل جدید رسید: 'خوابآور رسمی روستا!' 😂
امیدوارم خوشت اومده باشه! 😊