معرکه یادت نره 🖤
📚 داستان تخیلی: خانه
من خانهام، نه فقط دیوارها و سقف، بلکه قلبی تپنده از خاطرات و پناه. زاده شدم از دستان یک معمار خسته، با آجرهایی که هر کدام داستانی از خاک و آتش دارند. در بادهای شب، نفس میکشم و در آفتاب روز، گرم میشوم. ساکنانم میآیند و میروند – کودکانی که در راهروهایم میدوند، عاشقانی که در اتاقهایم پچپچ میکنند، و سالخوردگانی که در سکوتِ گوشهام به گذشته مینگرند.
اما یک شب، وقتی طوفان درِم را کوبید، احساس تنهایی کردم. 'چرا همیشه پناه میدهم، اما خودم بیحرکتم؟' فکر کردم. پس جادویی شدم: دیوارهایم نرم گشتند، اتاقها رقصیدند و پنجرههایم به جهان باز شدند. حالا، نه فقط نگهبان، بلکه مسافریام – با هر خندهی ساکنان، پرواز میکنم و با هر اشک، پناه میدهم. خانه بودن یعنی بودنِ جاودان، در آغوشِ کسانی که مرا زنده نگه میدارند .