اگر من یک گل بودم، دلم میخواست آفتابگردان باشم. نه فقط به خاطر ظاهر زیبایم، بلکه به خاطر عشقم به خورشید. هر صبح، با طلوع خورشید، صورتم را به سمتش میچرخاندم و از گرمایش نیرو میگرفتم. تمام روز، همراه با حرکت خورشید، میچرخیدم و از نورش لذت میبردم.
دوست داشتم در یک دشت بزرگ پر از آفتابگردانهای دیگر زندگی کنم. منظرهای تماشایی بود: دریایی از سرهای طلایی که همگی به یک سمت چرخیده بودند. با هم از خورشید انرژی میگرفتیم و به زندگی ادامه میدادیم.
گاهی اوقات، باران میبارید. در آن لحظات، دلم میخواست ریشه هایم قوی باشند تا بتوانم در برابر باد و باران مقاومت کنم. قطرههای باران روی گلبرگهایم میلغزیدند و من حس تازگی و طراوت میکردم.
با شروع فصل پاییز، کم کم پژمرده میشدم. اما ناراحت نبودم. میدانستم که دانههایم در خاک میافتند و در بهار بعد، دوباره جوانه میزنند و به آفتابگردانهای جدید تبدیل میشوند. این چرخه زندگی بود و من بخشی از آن بودم.
اگر یک گل بودم، دوست داشتم به مردم یادآوری کنم که همیشه به دنبال نور و امید باشند. حتی در تاریکترین لحظات، خورشید همیشه در حال تابیدن است، فقط باید به آن ایمان داشته باشیم.