به نام خدا
همه وسایل ها رو چک میکنم. میبینم که چیزی از قلم نینداختم. خوب است با گفتن یا علی از پله های اتوبوس بالا میروم و روی یک صندلی در ردیف دوم مینشینم به رفیقم میگویم که بیاید و کنارم بشیند.
او هم نشست بعد از سرشماری بچه ها اتوبوس راه میافتد اتوبوس کمی قدیمی است و صدا های بدی میدهد بگذریم . مدتی نگذشت که دیگر رو ها به هم وا شد و چند تا از بچه ها شروع کردند به خواندن شعر های ترند این روز ها.۳۰ دقیقه بود که در راه بودیم و با خود گفتیم:فایده ندارد باید یک چیزی بخوریم
پس چیپس و پفک ها رو گذاشتیم وسط و شروع کردیم به نشخوار کردن. فکر کنم به غیر از نیم ساعت اول همه راه را در حال خوردن بودیم راه ۱:۳۰ بود. آخر های راه که خوراکی هایمان را تمام کرده بودیم به وسیله های هم شبیهخون میزدیم. رسیدیم و بلاخره انتظار تمام شد. رسیدیم به یک طبیعتی که بکر است و زیبا.دویدیم و دویدیم و به آلاچیق ها رسیدیم وسایل های خود را پهن کردیم و طبق چیزی که برنامه ریزی شده بود قرار بود به طبیعت گردی برویم . چه بهتر! پس از فرصت استفاده کردم و دوربین خود را برداشتم تا برای ثبت خاطره های زیبا از زمین و زمان عکس بگیرم. در راه با چیز های مختلفی برخوردیم:یک آبشار کوچک. چند گل زیبا.درخت های بزرگ کاج و صنوبر از همه عکس گرفتم و چیزی را جا ننداختم.گذشت و گذشت تا ظهر شد. بچه ها برای ورود به سالن غذا خوری صف کشیدند بعد از گذشت ۱ ساعتی که غذا ها هضم شده بود، مدیر گفت دیگر وقت رفتن است. همه بساط خود را جمع کردیم و تا رسیدن به مدرسه همش به یک جمله فکر میکردم:
خاطرات خوش نوجوانی تا ابد با ما میماند.......
از اتوبوس مدرسه پیاده شدیم و از سر کوچه هر کس به خانه خودش رفت
پایان
نویسنده: سید درسخون
تاج ندی فالو نکنی حلالت نمیکنم
دستتم درد نکنه