جواب معرکه
به نام خدا روز ی روزگاری پسری فقیر در شهری بود اون پسر خانواده ی فقیری داشت پسر خیلی خیلی ناراحت بود و اصلا کسی نبود که با او دوست باشد چون وضعیت مالی خوبی نداشت نه لباس ها خوب و نه کفش های خوب برای همین همیشه در خانه تنها تنها بود . از این گذشته کسی هم با خانواده آنها ارتباطی نداشت تا اینکه آن ها یعنی پدر و مادرش تصمیم گرفتند که از این شهر بروند و به دنبال خانه آی ساده در شهری دیگر باشند . آنها وقتی فهمیدند که شب شده و همه خواب اند تصمیم گرفتند از این شهر بروند . برای همین راه افتادند ولی یک مشکل بود آن هم که پدر و مادرش یک جفت از کفش های خود را به پسرک داده بودند تا پاهای او اذیت نشود.
تاج لطفا