یکم بد خطم برا همین برات تایپ میکنم 🙃 ولی خودم نوشتم . معرکه یادت نره .
در روزگار قدیم وزیر دانا و خردمندی بود که برای اینکه از خانه به قصر برود هر روز از میدان شهر عبور میکرد .
وزیر دانا و خرمند که هر روز صبح فقر مردم را می دید خشمگین و اعصبانی میشود .
روزی تحمل وزیر تمام میشد و هنگامی که به قصر میرسید به نزد شاه میرود و از فقر مردم سخن میگوید از اینکه اطرافیان شاه و خود شاه فقط به خوشگذرانی و تفریح مشغول بودند .
شاه از حرفهای وزیر عصبانی و خشمگین می شود و دستور داد تا وزیر را به دارم بکشند جنازه را در میدان شهر آویزان کند تا درس عبرتی برای دیگران شود .
مرد پیزیر هنگامی که این صحنه را دید گفت زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد.
نتیجه اخلاقی : هر چیزی را که می بینید و می دانید نباید به زبان بیاورید.