جواب معرکه
سلام عزیز انگار تو یه روستایی یه دختری بود که کیک های خوشمزه ای می پخت اما دختره کور بود
یه روز دیو بدجور گرسنه اش میشه و بوی کیک به مشامش میرسه میره به دختر میگه من کیک میخوام اونم یه دونه دندون تو کاسه میوفته چون دختر کور بود فکر میکنه پول هست و به دیو یه کیک میده دوباره دیو کیک میخواد و دوباره یه دونه از دندوناشو به دختر کور میده دوباره هم بهش یه کیک میده اخر هم که همهی کیک های دختر فروش میرن و دختر خوشحال میشه اما دیو ناراحت هست چون تو دهنش هیچ دندونی وجود نداشت دم دیو به بع کاسه برخورد میکنه و تمام دندون هایی که دخترک فکر میکرد پول هست زمین میخوره و دخترک نمیتونه اون دندون هارو جمع کنه و گریع میکنه
دیو ناراحت میشه چون دیو خیی زشت بود وهمه ازش میترسیدن هیچ وقت باهاش نه صحبت میکردن
نه بازی میکردن امادختر هم باهاش صحبت میکرد و میخندید دیو چشمای خودشو درمیاره و به دخترک میده دخترک وقتی ان چشمانش را در جایش قرار داد چشمانش را باز کرد و دیو را دید دخترک ترسید و فرار کرد دیو ناراحت شود و رفت اما دخترک ناراحت شود و بهش گفت بیا باهم بلزی کنیم و تا ابد باهم دوست شدند
تاج یادت نره