سحر دهنوی

نگارش یازدهم.

انشا راجب گفتگوی غم و شادی از گوگل نمیخوام کسی هست بگه؟

جواب ها

جواب معرکه

Rostami

نگارش یازدهم

«به نام غم با آهنگ شاد » موضوع :گفت و گوی میان غم و شادی . شادی همان قصیده ی زیباییست که روح را از درون به گلستانی تبدیل میکند که یک لبخند بیانگر این همه زیباییست اما پشت دیوار وجود چیزی وجود دارد به نام غم فکر کنم عاشق شادیست چون هروقت صدایش را میشنود سریع خودش را می رساند ،شادی دوست ندارد غم اورا آغوش بگیرد اما داستان این دو بسیار متفاوت است . غم بسیار زود جا پیدا می کند گاهی با یک کلمه یا به یاد آوردن یک خاطره که تاوان آن هم گاهی صدای شکستن است نه شکستنِ برگ ها زیر قدم ها یا یخ ها زیر نور خیر بلکه شکستن قلبی با گوشواره های رنگی اما شادی بر خلاف غم کمی خجالت میکشد رسم دلبری بلد نیست شاید او عاشق ماهری نیست دیر می آید مثل حرف زدن درونگرایی که وقتی می سراید جان را به فکر جنون می کشاند ،آری غم و شادی مثل جاده ای دو سر می مانند که هردو انسان را به آغوش گرفته اند یکی می شکند و دیگری می شکافد و آدمی جز سکوت حرفی برای این دو بیگانه آشنا ندارد . «قلم گیتاریست » امیدوارم خوب باشه رفیقم
لاله ‌

نگارش یازدهم

**انشای سوم: گفتگوی شادی و غم در یک روز پاییزی** روزی از روزهای پاییز بود. برگهای زرد و نارنجی آرام آرام از درختان جدا میشدند و باد ملایمی آنها را با خود میبرد. در این میان، **شادی** مثل همیشه با لبخندی گرم و نگاهی درخشان زیر باران برگها میرقصید. ناگهان چشمش به **غم** افتاد که کنار نهر آبی نشسته بود و به برگهایی که روی آب شناور بودند خیره شده بود. شادی کنارش نشست و پرسید: 'دوست قدیمی! باز هم به این فکر میکنی که چرا برگها میریزند؟' غم آهی کشید و گفت: 'آری... هر برگی که میافتد، یادآور چیزهایی است که از دست رفتهاند.' شادی برگ زرد زیبایی را از زمین برداشت و گفت: 'اما این برگها قبل از افتادن، دنیا را طلایی کردهاند! و وقتی میافتند، راه را برای رویش جوانههای تازه در بهار باز میکنند.' سپس با شیطنت اضافه کرد: 'اصلاً اگر تو نبودی، من چطور میتوانستم به مردم یادآوری کنم که قدر روزهای آفتابی را بدانند؟' غم که حالا کمی آرامتر شده بود، گفت: 'و اگر همیشه تو بودی، کسی متوجه ارزشت نمیشد... مثل آفتابی که پس از یک هفته باران، طلاییتر به نظر میرسد.' در همین لحظه، باد پاییزی تندی وزید و انبوهی از برگهای رنگارنگ را به هوا پرتاب کرد. شادی با خنده گفت: 'ببین! حتی طبیعت هم امروز با ما همراهی میکند!' غم که حالا لبخند میزد، برخاست و گفت: 'پس بیا با هم قدم بزنیم. امروز من غم پاییزی هستم و تو شادی طلایی... و با هم زیباتریم.' **پایان** ✨ این انشا هم بر زیبایی همزیستی احساسات مختلف تاکید دارد. هر کدام از ما گاهی غم پاییزی هستیم و گاهی شادی بهاری، و این تغییرهاست که زندگی را با معنا میکند.

سوالات مشابه

Ad image

جمع‌بندی شب امتحان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

ثبت نام

Ad image

جمع‌بندی شب امتحان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

ثبت نام

Ad image

جمع‌بندی شب امتحان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

ثبت نام