در سالمندانی دو مرد در یک اتاق بودند . آن اتاق فقط یک پنجره داشت .
یکی از آن مرد ها به دلایلی نمیتوانست از جایش بلند شود اما دیگری که میتوانست به راحتی بلند شود تختش کنار پنجره بود.
مردی که تختش کنار پنجره بود هرروز نزدیک یکساعت کنار پنجره میایستاد و به بیرون نگاه میکرد اما مرد دیگر پشت به هم اتاقی اش خوابیده بود و از او مدام درباره بیرون سوال میپرسید و آن مرد هم آنچه از پشت پنجره میدید را برایش میگفت مثلاً دریاچه ای زیبا پر از مرغابی و.. درختانی بلند و...
روز ها و هفته ها گذشت .
روزی پرستار به اتاق آنان آمد و برایشان غذا آورد اما با دیدن جسم بی روح مردی که کنار پنجره افتاده بود اندوهگین شد و او را از آن اتاق بیرون بردند و باز به اتاق بازگشت تا غذای مرد دیگر را بدهد آن مرد از پرستار خواهش کرد که او را به تخت کنار پنجره ببرد و پرستار هم همان کار را کرد آن مرد با هزار سختی و به کمک پرستار خود را به پنجره رساند اما با چیزی که از بیرون دید مات و مبهوت شد او جز دیواری آجری چیزی نمیدید .
مرد از پرستار پرسید که چه چیزی هم اتاقی اش را وادار کرده که چنین مناظر دلانگیزی را برای او توصیف کند؟
پرستار جواب داد که شاید او میخواسته که به شما قوت قلب دهند چون آن مرد نابینا بود.
امیدوارم خوشت اومده باشه