جواب معرکه
باد آورده را باد میبرد
یک روز جوانی تصمیم گرفت برای کار به شهر برود.
آفتاب طلوع نکرده راهی شهر شد؛ بیابان ها دشت ها را رد کرد وکوه را پشت سر گذاشت او خسته شد و در کنار یک درخت بین دو کوه تصمیم به استراحت گرفت او کمی خوابید و بعد از اینکه بلند چون چشم های خواب آلود بود به یک تکه سنگ گیر کرد و محکم به زمین خورد فرد عصبانی شد آن سنگ را برداشت پرت کند به جای دیگر ولی تا میخواست این کتر را بکند چشمش به یک کوزه افتاد دریافت داخل کوزه پر از طلا است فرد خوشحال شد و از تصمیم خود برای کار منصرف شد چون آن طلا ها کفاف تمام عمرش را می داد او به سمت یک رودخانه رفت تا کمی آب بخورد ولی متاسفانه موقع آب خوردن تمام طلا ها داخل آب و چون آب رودخانه عمیق بود دیگر نتوانست طلا های خود را بردارد و این چنین بود که با خود گفت:((باد آورده را باد میبرد)).