نمیدانم در غروب جمعه چه رازی نهفته است! آسمان آبی است، اما دلت حال غروب ابریترین روزهای پاییز را دارد. اگر جمعة زیباترین روز بهار با گلهای سرخ هم كه باشد، دلتنگی غروب ابری بر دلت پنجه میكشد. بعدازظهر آدینه، آیینة دلتنگی غریبی است؛ دلت بهانه میگیرد؛ هیچچیز آرامت نمیكند؛ قرار از دلت میرود؛ ناگاه به خود میآیی و میبینی كه قطرات اشك به آرامی تمام صورتت را پوشانده است. در غروب جمعه، چه رازی نهفته است؟ این اشك از كجا آمده است؟ بهانة گریه چیست؟ ای كاش دلت با گریه آرام میگرفت. گریه تو را بیقرارتر میكند. دلتنگی بیشتر به جانت پنجه میكشد. گاهی كه آسمان ابری است و خیال باریدن دارد، دلتنگتر میشوی؛ گریهات به گریة غریبانة آسمان میپیوندد
به خاطر میآوری، تابستان یا بهار هم كه باشد، فرقی نمیكند. دلتنگی غروب جمعه یكی است. برمیخیزی، مفاتیح را میگشایی؛ صبح جمعه را همراه طلوع آفتاب و 'ندبه' در فراق 'او' آغاز كردهای؛ غروب آفتاب را با 'سمات' به پایان میبری و بر سجادة نماز مغرب كه میایستی و قامت نماز میبندی، احساس غریبی داری؛ احساس اینكه او نیز در جایی از همین زمین، قامت به نماز بسته