صبح پاییزی، وقتی که خورشید به آرامی از خواب برمیخاست و نور طلاییاش را بر روی زمین میپاشید، من با شوق و ذوق به سمت مدرسه راه افتادم. هوای خنک پاییز و بوی خاک مرطوب، حس تازگی را در وجودم زنده میکرد. درختان با برگهای زرد و نارنجی، زیبایی خاصی به خیابانها بخشیده بودند و صدای خشخش برگها زیر پاهایم، موسیقی دلنشینی بود که مرا به سمت مدرسه میکشاند.
در همین حین، ناگهان چشمم به جوجه گنجشکی افتاد که از بالای درختی به زمین افتاده بود. این صحنه قلبم را به درد آورد. جوجه گنجشک کوچک و نازک، با چشمان درشت و معصومش به اطراف نگاه میکرد و انگار نمیدانست چه کار کند. پرهایش کمی خیس و کثیف شده بودند و به نظر میرسید که از سقوطش ترسیده است.
به آرامی نزدیک جوجه گنجشک رفتم. نمیخواستم او را بترسانم. با صدای نرم و ملایمی گفتم: 'نگران نباش، من اینجا هستم.' او به من نگاه کرد و انگار کمی آرامتر شد. در دل خودم فکر کردم که باید به او کمک کنم. شاید مادرش در جستجوی او باشد.
با احتیاط جوجه را در دستانم گرفتم و به سمت درختی که از آن افتاده بود، رفتم. با دقت و محبت، او را به بالای درخت گذاشتم. در آن لحظه، حس کردم که یک کار خوب انجام دادهام. جوجه گنجشک بعد از اینکه کمی آرام شد، شروع به جیکجیک کردن کرد و ناگهان مادرش از دور آمد. دیدن مادرش باعث شد که جوجه گنجشک خوشحال شود و با شوق به سمت او پرواز کند.
این تجربه کوچک، برای من درس بزرگی داشت. یاد گرفتم که حتی کوچکترین موجودات هم نیاز به محبت و کمک دارند. همچنین فهمیدم که در زندگی، هر یک از ما میتوانیم با کارهای کوچک، تغییرات بزرگی ایجاد کنیم. این صبح پاییزی نه تنها یادآور زیباییهای طبیعت بود، بلکه یادآور اهمیت همدلی و کمک به دیگران نیز شد.
با این افکار مثبت، به سمت مدرسه ادامه دادم و احساس کردم که این روز پاییزی میتواند آغاز یک روز خوب باشد.