نامردیه معرکه ندی خیلی فسفر سوزوندم الان بهت میگم:
در یک روز آفتابی، کتابی جادویی در قفسه کتابخانه نشسته بود که هر بار کسی آن را باز میکرد، داستانهای خندهداری را روایت میکرد. در کنار این کتاب، ساعتی قدیمی و زنگزده وجود داشت که هر بار به آن نگاه میکردی، انگار میخواست بگوید: «وقت خندیدن است!» و ذرهبینی که در کنار گلهای باغچه نشسته بود، با صدای بلندی میگفت: «این گلها چقدر زیبا هستند! اما اگر به اندازه کافی نزدیک نشوید، نمیتوانید خندههایشان را بشنوید!»
یک روز، کتاب تصمیم گرفت داستانی درباره ساعت و ذرهبین بنویسد. او نوشت که ساعت به ذرهبین گفت: «تو همیشه به گلها نزدیک میشوی، اما من زمان را میسنجم!» ذرهبین با خنده پاسخ داد: «اما بدون من، تو فقط یک تکه آهن زنگزده هستی!» و اینگونه بود که ساعت و ذرهبین به دوستان خوبی تبدیل شدند و هر روز با هم به باغچه میرفتند تا گلها را تماشا کنند و از خندههایشان لذت ببرند.