خودم نوشتم:
---
انشا دربارهی ساحل
وقتی به ساحل میرسم، انگار دلم هم با موجها آرام میگیرد. صدای برخورد موجها به صخرهها مثل لالاییای است که خستگی روز را از تنم بیرون میبرد. شنهای نرم زیر پایم، مثل فرشی طلایی، مرا به قدم زدن دعوت میکنند. هر قدم، ردّی از من روی زمین میگذارد، اما موجها با مهربانی آن را پاک میکنند، انگار میخواهند بگویند: «گذشته را رها کن، فقط حال را زندگی کن.»
آسمان بالای سرم آبیِ بیپایان است و خورشید مثل یک نارنجیِ درخشان، لبخند میزند. گاهی پرندهای از دور پر میکشد و در دل آسمان گم میشود. نسیم خنکی صورتم را نوازش میکند و بوی نمک دریا را با خودش میآورد. کنار ساحل، بچهها با خندههای بلند قلعههای شنی میسازند و من با لبخند نگاهشان میکنم.
ساحل برای من فقط یک مکان نیست؛ یک حس است، یک آرامش عمیق، یک لحظهی ناب از زندگی. جایی که میتوانم با خودم خلوت کنم، به آسمان نگاه کنم و از خدا برای این همه زیبایی تشکر کنم.
---