جواب معرکه
داستان خنده دار درباره کمک به همسایه ها💙
بابا نگذاشت حرفش تمام شود. با حرص و عصبانیت گفت: «گرسنه سر بر بالین بگذارید یعنی چه مرد حسابی؟ مگه من از کتاب تاریخ فرار کردم که سر بر بالین بگذارم؟ اصلاً مگه تو نمیدونی من اگه بدخواب بشم خوابم نمیبرد؟» همسایه فداکار شانههایش را بالا انداخت و گفت:«نه واللا من که عادت خواب شما دستم نیست.» بابا گفت:«خب حالا دستت اومد؟ زنگ خونه بیصاحب شده ما را ساعت ۱۰ به بعد نزن. من شبها ساعت ۱۰ میخوابم». کم مانده بود بپرد و یقه مرد بیچاره را پاره کند.
بابا داشت در را میبست که دویدم تا جعبه را از دست آقای همسایه بگیرم. در همان حال گفتم:«زشت است دستشان را کوتاه کنیم. اتفاقاً ما شام نان و ماست داشتیم و من الان خیلی گرسنهام. نزدیک بود که گرسنه سر بر بالین بگذارم». بابا چشمغرهای رفت و گفت:«کوفت بخوری😅