سلام
روزگارانی دختری به اسم فاطمه که دختری اهل خواندن کتاب بود دنبال نغازه ی کتاب فروشیه جدیدی می گشت تا اینکه به مغازه ای رسید مغازه بنظر قدیمی و خاکی می امد او وارد شد و کُلی کتاب های جالب و شگفت انگیز دید فاطمه شب و روز و حتی در روزهایی که باران می بارید هم به انجا می رفت فاطمه صبحا به بلبُلِ قشنگی که داست غذا می داد و به جنگل می رفت و از درخت توت توت می چید و از بوته هاهم توت فرنگی!
بعد از این کارهای هیجان انگیز بر زمین قدم می زد و خودرا مانند داستان جدیدی که خوانده بود تصور می کرد می گفت که هر برگه ی کاغذِ ان کتاب برای من هیجان انگیز است.
شخصی از فاطمه پرسید اسم کتاب چیست؟
که ناگهان فاطمه از خواب پرید و در برگه ای نوشت:
اسم کتاب:اسمان و اتش