سرش را تا بلند کرد به سنگ خورد. بخاطرش نیامد که چه اتفاقی افتاده است. بر حسب عادت دوباره دنبالش گشت، ندیدش. همیشه همراهش بود.گاهی وقتها میخواست با پا لهاش کند اما نمیتوانست. میخواست بلند شود. نتوانست. حالا دیگر فهمیده بود شکلات پیچ شده است و دیگر نمیتواند سایهاش را که درازتر از خودش بود دنبال و یا له کند.