یه روزی هارون به بهلول میگه که همه از من چیزی میخوان تو هیچی نمیخوای ، یه چیزی از من بخواه .
بهلول میگه من خیلی گناه کردم کناهانمو ببخش
هارون میگه من خودم موندم تو گناهان بعد چطوری گناهاتو ببخشم یه چیز دیگه بخواه
بعد میگه من خیلی مریض میشم کاری کن که دیگه مریض نشم
بعد هارون میگه نادون من چطوری بیماری رو ازت دور کنم یه چیز دیگه بخواه
بهلول میگه پشه ها و مگسا وقتی میخوابم مزاهمم میشن بهشون دستور بدی نیان
بعد هارون عصبانی میشه میگه تو منو نادون فرض کردی ای نادان بعد بهلول میگه نه فقط... بعد میره