انشا در مورد #رویا
سوار بر قطاری شدهام که در هر واگن از آن تکبهتک افکار زندگیام نشستهاند.
مقصد قطار شهری به اسم رویاهاست. میخواهم بهسمت رویاهای خود قدم بردارم.
تازه اول راه هستم، هنوز وقت زیادی از راه افتادن قطار نگذشته است! اما شوق و اشتیاق زیادی در من برای رسیدن هرچه سریعتر آن قطار به مقصد خود وجود دارد!
بهسمت واگنهای قطار قدم برداشتم، که هریک از افکاراتم در آن نشسته است، رویاهایم را مرور میکردم ، همان رویاهایی که از بچگی آرزوی رسیدن به آنها را در سر خود داشتم.
از رویاهای کوچکم گرفته تا رویاهای بزرگم!
این رویاها همانهایی هستند که تمام افراد زندگیام باشنیدن آنها میگفتند: «این رویاهایی که تو آرزوی رسیدن به آنها را داری، غیرممکن و نشدنیست». اما من به حرفهای پوچ آنها هیچ توجهی نکردم و به راه خود ادامه دادم!
رفتم و رفتم... تا به اینجا رسیدم! نمیتوان باور کرد که به سمت رویاهای زندگیام قدم برداشتهام و دارم بهسمت آنها حرکت میکنم.
نمیتوان باور کرد که فقط چند ساعت در راه هستم برای رسیدن به تمام رویاهایم.
با تند شدن قطار هیجانم بیشتروبیشتر میشود!
نمیدانم که چگونه