یکی قطره باران ز ابری چکید
خجل شد چو پهنای دریا بدید
از ابری که تمام آسمان را فراگرفته است دوباره باران میبارد. باران آنقدر شاعرانه است که دل مرا با خود به دنیای شعر و ادبیات میبرد. به آن جایی که باران میبارد و قطره از دیدن دریا خجل میشود.
به این فکر میکنم که چرا وقتی یکی قطره باران ز ابری چکید، خجل شد؟ شاعر میگوید از کوچکی خودش و پهناوری دریا شرمنده شد تا اینکه رفت در دل صدفی جای گرفت و به مروارید تبدیل شد.
شاعر برای تواضع داشتن این شعر را سروده اما به نظر من این قطرهها خود مروارید هستند. حتی از مروارید هم ارزشمندتر هستند. چرا که ما برای ادامه حیات به مروارید نیاز نداریم اما به باران نیازمندیم.
البته فقط نیاز نیست که باران را دوست داشتنی میکند. باران آنقدر لطیف است که گویی دست طبیعت میخواهد به زمین مهربانی کند و او را مثل مادری که کودکش را نوارش میکند، لوس کند. باران مثل دانههای مرواریدی است که آسمان به زمین هدیه میدهد. مثل دامادی که بر سر عروس مروارید میپاشد، آسمان هم رشتههای دراز مروارید را به زمین هدیه میکند. باران مثل دعایی است که مستجاب میشود و نشانههای استج