هر چه دل تنگم میخواهد بگویم... کلمات، مثل پرندگان وحشی هستند، در قفس ذهنم بالوپر میزنند و منتظر فرصتی برای پرواز هستند. دل تنگم اما، نه از درد یک فراق معین، بلکه از هزاران حس ریز و درشت ساخته شده است. حسرتهای کوچک، شادیهای ناگفته، نگرانیهای بیپایان، و آرزوهایی که مثل ستارههای دوردست، همیشه دور از دسترس بهنظر میرسند.
امروز، هوای بارانی است، و این هوا، همراه با صدای قطرات باران که به شیشه میخورد، مرا به دنیای خاطرهها میبرد. خاطراتی تلخ و شیرین که مثل پازلهای نامنظم، تصویری ناشکل از گذشته را در ذهنم میسازند. خاطرهی بوی نان تازه در صبحگاه کودکی، خاطرهی بازیهای کودکانه در کوچهی باریک محله، و خاطرهی لحظات شیرین و گرانبهای کنار عزیزانم که اکنون دور هستند.
اما دل تنگم تنها از گذشته ناله نمیکند. آینده نیز مملو از نگرانی و شوق است. نگرانی از روزهایی که در پیش رو دارم، و شوق برای رسیدن به آرزوهایی که در دل پروردهام. آرزوی یک زندگی آرام و پر از معنی، آرزوی داشتن صلح و آرامش در جهان، و آرزوی دیدن لبخند روی لبهای کسانی که دوستشان دارم.
هر چه دل تنگم میخواهد بگویم، بیشتر از کلمات است. این حسها، مثل یک موج خروشان، در ونم جاری هستند. این تنها یک نگاه به درون من است، یک نگاه کوتاه به دنیای بزرگ و پیچیدهی احساسات من. دنیایی که پر است از رازها و رمزهای ناگفته و منتظر فرصتی برای بیان شدن. و شاید این نوشتن، همین فرصت باشد، فرصتی برای آرام شدن دل تنگم... هر چند به طور کامل نه... زیرا دل تنگ، همیشه چیزی برای گفتن دارد.