عام خب من مقدمه یه انشا رو نوشتم و یکم برای ادامش ایده میخوام... اگر بخواید مقدمه رو تایپ شده میفرستم ولی خلاصش و چیزی ک تو سرمه اینه: ببینید موضوع پشت نقاب چهره ها هس و من داستان کسیو دارم روایت میکنم که چند شخصیتی هس و هربار ک میخواد اون شخصیتو کنار بزاره که به یه شخصیت ک مطابق زندگیشه میره پیش یه درخت که اونجا بهش یه طناب دار وصل کردن و خودشو میکشه، وقتی اینکارو میکنه خب اون شخصیتش ک بهش حسو جان بخشیده بوده میمیره و با یه شخصیت جدید که خودشم نمیتونه انتخابش کنه و بسته به حالو روزشه از نو متو

سلام داشم سایلنت چطوری داش این به ذهنم رسید.......... پشت هر نقابی، یک داستان پنهان و پنهان‌تر از چهره‌ای قرار دارد. همانطور که نقاب‌ها برای مخفی کردن یا نمایش دادن چهره و واقعیت‌های دیگر ساخته شده‌اند، وجودی پنهان و شکسته از زیر نقاب ناآشنا است. ممکن است پشت نقاب برخیان نقشه دیگری از خودشان را نشان دهند، یا حقایقی را مخفی کنند. گاهی اوقات یک قلب شکسته یا یک درد پنهان درون نقاب یک لبخند شاد را مخفی می‌کند. هرکسی تاجدولی بین حقیقت و پوشیدگی خود باقی می‌ماند، و هر نقاب چهره، یک داستان جدید را در خود پنهان می‌کند. این جزوه مختصری است از زمانی‌که پشت نقاب چهره‌ها بیشتر از سطح چشم مرور شود و قلب کنجکاو زیر پوستهای نقاب‌ها را کاوش کند.