🌱 1)صبح یکی از روز های فصل بهار بود و سال تحصیلی جدید آغاز شده بود.
🌱 2)بچه ها در کلاس دور هم جمع شده بودند و خوشحال بودند.
🌱 3)بچه ها مشغول صحبت بودند و در کلاس سروصدا و شلوغ بود.
🌱 4)هر یکی از بچه ها برگه ای در دست داشتند و قرار بود زنگ انشا شروع شود.
🌱 5)همین که آموزگار وارد کلاس شد و رسید، خندان گفت:
🌱 6)برای انشاء موضوع تازه ای داریم. موضوع انشا آرزوی شما در آینده است.
🌱 7)شبنم بلند شد و گفت: من میخواهم آفتاب شوم( آرایه تشخیص).
🌱 8)ذره ذره به آسمان بروم و به ابر تبدیل شوم و دوباره به آب تبدیل شوم.
🌱 9)دانه آرام آرام بروی زمین چرخید و غلت خورد و شروع کرد به خواندن انشای کوچکش.
🌱 10)در انشایش گفت: به باغی بزرگ تبدیل خواهم شد و همیشه سرسبز خواهم ماند.
🌱 11)غنچه گفت اگر چه دل تنگم، مانند لبخند باز خواهم شد.
🌱 12)با باد ملایم بهار و بلبل و باغ، شروع به راز و نیاز با خدا می کنم.
🌱 13)جوجه گنجشک گفت می خواهم از سنگ بچه ها دور و آزاد باشم.
🌱 14)روی هر شاخه بنشینم و جیک جیک کنم و از منظره ی آسمان لذت ببرم.
🌱 15)جوجه ی کوچک پرستو گفت کاش بتوانم با باد همراه شوم.
🌱 16)تا آسمان های دور کوچ کنم و باز پیامبر خبر آمدن بهار شوم.
🌱 17)جوجه های کبوتران گفتند ای کاش می توانستیم در کنار هم باشیم.
🌱 18)توی گلدسته های یک گنبد، همه وقت زیارت کننده ی حرم باشیم.
🌱 19)زنگ تفریح را که زنجره زد(نوعی حشره)، دوباره در کلاس سروصدا و شلوغ شد.
🌱 20)همه ی بچه ها به طرفی رفتند و معلم دوباره تنها شد.
🌱 21)معلم زیر لب می گفت چه آرزو های قشنگی دارید!
🌱 ۲۲)ای کاش روزی به آرزوی خود برسید. این آرزوی من است!
در صورت تمایل معرکه بدهید 💙🙏