نگارش هشتم -

درس 7 نگارش هشتم

rihan miri

نگارش هشتم. درس 7 نگارش هشتم

صفحه ۸۱ نگارش و میخوام بذارید معرکه میزنم🙂🤝

جواب ها

جواب معرکه

انشا درمورد من وگر معلم انشا بودم من اگر معلم نگارش بودم به دانش آموزانم انشاهایی با موضوعات تخیلی می گفتم تا قدرت تخیلشان را بسنجم و آن ها را در نوشتن انشا توانمند کنم. اصلا معلم هر درسی هم که باشی در هر صورت، معلمی شغل خوبی است، زیرا با دانش آموزان در ارتباط هستی و می توانی آن ها را به موجوداتی خلاق تبدیل کنی. من دوست دارم اگر یک روز معلم نگارش شوم، فضای کلاس را آنقدر مهیج و بانشاط کنم که دیگر تمام عشق و علاقع شاگردانم زنگ انشا دیدن من شود! حس معلم بودن حس بسیار خوبی است که حتی هنگام فکر کردن به آن لبخند بر لبانم می نشیند. معلم نگارش بودن یعنی یک دنیا عشق و علاقه نسبت به زنگ های زیبا و خاطره انگیز انشا در کنار شاگردان خوش ذوق و هنرمند مدرسه. اگر معلم نگارش بودم، در زنگ نگارش وقتی نوبت خواندن انشای هر کسی می شد، کلاس را مملو از سکوت و آرامش می کردم تا دانش آموز عزیزم با آرامش خاطر، انشای خود را با صدای بلند و رسا بخواند. هیچ گاه اجازه نمی دادم دانش آموزان دیگر انشای آن دانش آموزی را که روی سکو رفته است را مسخره کنند یا به او توهین کنند، بلکه به آن ها می آموختم که به انشا و شخصیت دوستانشان احترام بگذارند تا فضای کلاس سرشار از عشق و محبت شود. انشا در مورد پروانه ای هستید که در تاریکی شب ، شمعی روشن پیدا کرده اید در تاریکی شب با بال های رنگین خود که هر کدام از بال هایم همچون رنگین کمان رنگ های خیره کننده ای بر آن نقش بسته است، که در تاریکی شب جلوه های زیباتری پیدا می کند. و از این سو به آن سو پرواز می کنم تا به نوری برسم. پروانه ها در تاریکی شب هر جا که نور کمی باشد به آنجا می روند و در آن نور مانند خدایی پرواز می کنند که به نظر می رسد دور آن می چرخد ​​و خدای خود را طواف می کند. در همین تاریکی به دنبال یک روشنایی می گشتم، شمعی روشن از دور دیدم که با دیدن نور شمع سریعتر پرواز کردم تا هر چه زودتر به شمع برسم و تا در کنار همان شمع به آرامش برسم، اما باید حواسم را جمع کنم که مبادا همین شمع که به دنبالش می گردم پر های زیبایم را بسوزاند و مرا به کام مرگ بکشاند. با رسیدن به شمع با شادمانی پر زدم و مانند دیوانه ایی به دور شمع پرواز کردم، و تا خود سپیده ی صبح از شادی زیاد به دور آن رقصیدم و بال های زیبایم را به نمایش گذاشتم. و زمانی که روشنایی خورشید در صبح را دیدم از آنجا دور یشدم تا در شبی دیگر به جستجوی نور شعمی دیگر پر بزنم و دور شوم. انشا در مورد قطره بارانی هستید که از ابری چکیده اید هوا شرجی و آفتابی بود. خورشید تمام گرمای خود را به دریا می تاباند تا شاید قطراتی را بتواند بخار کند. من در حال بازی بودم که گرمم شد، مثل بستنی داشتم آب می شدم و تنها فرقم این بود که قطرات ذوب شده ی بستنی به پایین می ریزد، اما من به سمت بالا می رفتم. خلاصه زمانی نبرد که من به صورت ناخواسته از دوستانم جدا شدم. فاصله ما انقدر زیا دشده بود که دیگر بین قطرات پیدایشان نمی کردم. و من نمی توانستم بدنم را ببینم ولی وجودم را احساس می کردم. وقتی که به بالا رسیدیم، من و دوستان جدیدم یک گروه را تشکیل دادیم. هفته ها بود که آنجا بودم و مکان خیلی خوبی بود. خلاصه که این دوستی بر سر اختلافاتی به یک ماه نکشید و از بین رفت. شب بود و هیچ چیزی پیدا نبود. دوستم فریاد کشید و من تا آمدم به خودم بیایم در میان آسمان و زمین خود را دیدم که در حال سقوط کردن بودم، اینجا دیگر دوستی نداشتم و در یک جای قریب مثل کویر بودم. در آخر من کجا این جا کجا! با شدت بادی که می

سوالات مشابه

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت