مهدی منتظری

فارسی دهم. درس 1 فارسی دهم

یک شعر عاشقی از غزل که قشنگ باشه بفرستین میتاجم

جواب ها

جواب معرکه

آسمین

فارسی دهم

بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی به کجا روم ز دستت که نمی‌دهی مجالی نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی چه غم اوفتاده‌ای را که تواند احتیالی همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن که شبی نخفته باشی به درازنای سالی غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی چه نشینی ای قیامت بنمای سرو قامت به خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالی که نه امشب آن سماع است که دف خلاص یابد به طپانچه‌ ای و بربط برهد به گوشمالی دگر آفتاب رویت منمای آسمان را که قمر ز شرمساری بشکست چون هلالی خط مشک بوی و خالت به مناسبت تو گویی قلم غبار می‌رفت و فرو چکید خالی تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد گنه است برگرفتن نظر از چنین جمالی ......و تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا شربتی تلختر از زهر فراقت باید تا کند لذت وصل تو فراموش مرا هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا .......و خوشتر از دوران عشق ایام نیست بامداد عاشقان را شام نیست ما همه چشمیم و تو نور ای صنم چشم بد از روی تو دور ای صنم روی مپوشان که بهشتی بود هر که ببیند چو تو حور ای صنم حور خطا گفتم اگر خواندمت ترک ادب رفت و قصور ای صنم تا به کرم خرده نگیری که من غایبم از ذوق حضور ای صنم روی تو بر پشت زمین خلق را موجب فتنه‌ست و فتور ای صنم این همه دلبندی و خوبی تو را موضع نازست و غرور ای صنم سروبنی خاسته چون قامتت تا ننشینیم صبور ای صنم این همه طوفان به سرم می‌رود از جگری همچو تنور ای صنم سعدی از این چشمه حیوان که خورد سیر نگردد به مرور ای صنم ***

جواب معرکه

Mmmm

فارسی دهم

خورشیدِ پشتِ پنجره‌ پلک‌های من من خسته‌ام! طلوع کن امشب برای من می‌ریزم آن‌چه هست برایم به پای تو حالا بریز هستی خود را به پای من وقتی تو دل‌خوشی، همه‌ی شهر دل‌خوشند خوش باش هم به جای خودت هم به جای من تو انعکاسِ من شده‌ای… کوه‌ها هنوز تکرار می‌کنند تو را در صدای من آهسته‌تر! که عشق تو جُرم است، هیچ‌کس در شهر نیست باخبر از ماجرای من شاید که ای غریبه تو همزاد با منی من… تو… چه‌قدر مثل تو هستم! خدای من
MASLOOB

فارسی دهم

وایی من خیلی عاشق این شعرم حس میکنم شهریار از عمق وجودش سرودتش.. آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا بی وفا حالا که من افتاده از پا چرا... نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست من که یک امروز مهمان توام فردا چرا نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا بزن تو گوگل شعر کاملشو بیاره

جواب معرکه

minu mg

فارسی دهم

سال‌ها پیش ازین به من گفتی که «مرا هیچ دوست می‌داری؟» گونه‌ام گرم شد ز سرخیِ شرم شاد و سرمست گفتمت «آری!» باز دیروز جهد می‌کردی که ز عهد قدیم یاد آرم. سرد و بی‌اعتنا تو را گفتم که «دگر دوستت نمی‌دارم!» ذره‌های تنم فغان کردند که، خدا را! دروغ می‌گوید جز تو نامی ز کس نمی‌آرد جز تو کامی ز کس نمی‌جوید. تا گلویم رسید فریادی کاین سخن در شمار باور نیست جز تو، دانند عالمی که مرا در دل و جان هوای دیگر نیست. لیک خاموش ماندم و آرام: ناله‌ها را شکسته در دل تنگ. تا تپش‌های دل نهان ماند، سینهٔ خسته را فشرده به چنگ. در نگاهم شکفته بود این راز که «دلم کی ز مهر خالی بود؟» لیک تا پوشم از تو، دیدهٔ من بر گلِ رنگ رنگِ قالی بود. «دوستت دارم و نمی‌گویم تا غرورم کشد به بیماری! زانکه می‌دانم این حقیقت را که دگر دوستم… نمی‌داری…» ******* دل من همی داد گفتی گوایی که باشد مرا روزی از تو جدایی بلی هرچه خواهد رسیدن به مردم بر آن دل دهد هر زمانی گوایی من این روز را داشتم چشم و زین غم نبوده است با روز من روشنایی جدایی گمان برده بودم و لیکن نه چندان که یک سو نهی آشنایی به جرم چه راندی مرا از درِ خود گناهم نبوده است جز بی گنایی بدین زودی از من چرا سیر گشتی نگارا بدین زود سیری چرایی که دانست کز تو مرا دید باید به چندان وفا این‌همه بی‌وفایی سپردم به تو دل ندانسته بودم بدین گونه مایل به جور و جفایی دریغا، دریغا، که آگه نبودم که تو بی‌وفا در جفا تا کجایی همه دشمنی از تو دیدم و لیکن نگویم که تو دوستی را نشایی… ******** دوش بی روی تو آتش به سرم بر می‌شد و آبی از دیده می‌آمد که زمین تر می‌شد تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز همه شب ذکر تو می‌رفت و مکرر می‌شد چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من گفتی اندر بن مویم سر نشتر می‌شد آن نه می ‌بود که دور از نظرت می‌خوردم خون دل بود که از دیده به ساغر می‌شد از خیال تو به هر سو که نظر می‌کردم پیش چشمم در و دیوار مصور می‌شد چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی مدعی بود اگرش خواب میسر می‌شد هوش می‌آمد و می‌رفت و نه دیدار تو را می‌بدیدم نه خیالم ز برابر می‌شد گاه چون عود بر آتش دل تنگم می‌سوخت گاه چون مجمره‌ام دود به سر بر می‌شد گویی آن صبح کجا رفت که شب‌های دگر نفسی می‌زد و آفاق منور می‌شد سعدیا عقد ثریا مگر امشب بگسیخت ور نه هر شب به گریبان افق بر می

سوالات مشابه درس 1 فارسی دهم

Ad image

جمع‌بندی شب امتحان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

ثبت نام

Ad image

جمع‌بندی شب امتحان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

ثبت نام

Ad image

جمع‌بندی شب امتحان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

ثبت نام