4)امروز هم از آن روز هایی است که خندیدم و چیزی عین خیالم نبود..و هیچ وقت هیچ کس نفهمید چقدر خسته ام.. خسته؟ نمی دانم شاید هم به قول استاد شکوری فرسوده.. منی که کلی ایده در ذهنم داشتم حالا تبدیل به یک انسان ماشینی شده ام که فقط روز های تکراری اش پشت سر هم می آیند و میروند کسی ایده هایم را نمی بیند من اسیر شده ام در کتاب هایی که به ظاهر علم را یادم می دهند اما اشتباه است.. درس هایی که در مدرسه یاد می گیریم فقط قضیه را ماستمالی می کنند هیچ وقت تا حالا نخواسته اند که از یادگیری لذت ببریم هر چقدر هم که خودم را گول میزنم می بینم که خسته ام.. آن آدم شاد و سرزنده از درون پوسیده است و دیگر حتی آسمان هم برایم معنی ندارد در دل من آسمان مرده است دیگر رنگ زیبایش را نمی بینم به نظر من آسمان از حرکت ایستاده است و دیگر روحی ندارد و آن باد هایی که موهایم را نوازش میدادند و دل من را غرق شادی میکردند انگار سال هاست دیگر نمی وزند حداقل که برای من اینطور است چون دلم شور و اشتیاقی حس نمی کند این روز ها حتی احساس میکنم که ابر ها هم گریه هایشان را درون خودشان میریزند درست مثل منی که تمام استعداد هایم از درون خفه شده اند و مجبورم گریه هایم را درونم خفه کنم من دلم میخواهد که شرایط را تغییر دهم خیلی وقت است که دلم میخواهد یعنی همیشه دلم میخواسته..دلم مثل بیابانی است که خیلی وقت است داغ است و از داغی آن بیابان انگار دارم میسوزم.. میخواهم دستمالی خیس بردارم و این دل خسته ی داغ را آرام کنم شاید از تب و عطش این بیابان کم شود... امیدوارم خوشت بیاد❤️
معرکه یادت نره:)