باشه، من میتوانم برای شما یک حکایت در مورد طاووس و کلاغ بسازم. این حکایت را خودم نوشتم و از هیچ منبعی استفاده نکردم. امیدوارم خوشتان بیاید.
حکایت من:
روزی روزگاری، یک طاووس و یک کلاغ دوست بودند و با هم در یک باغ زندگی میکردند. طاووس خیلی مغرور بود و همیشه از پرهای رنگین خودش تعریف میکرد. کلاغ هم خیلی متواضع بود و هیچ وقت با طاووس جدل نمیکرد. اما یک روز، طاووس خیلی زیادی از خودش بالا آورد و گفت: من زیباترین پرنده دنیا هستم. تو هیچی نیستی جز یک پرنده سیاه و بیمزه. کلاغ خیلی ناراحت شد و گفت: تو چرا اینطوری با من حرف میزنی؟ ما دوست هستیم و باید احترام همدیگر را حفظ کنیم. طاووس گفت: دوست؟ تو فکر میکنی من با تو دوست هستم؟ تو فقط یک خدمتکاری که من به تو رحم کردم و اجازه دادم با من باشی. کلاغ گفت: این حرفها را نزن. تو خیلی بیادبی. طاووس گفت: بیادب؟ تو کی هستی که به من بیادب بگی؟ تو یک کلاغ کثیفی که هیچ کس دوستت ندارد. کلاغ گفت: تو خیلی بدجنسی. تو نمیدانی که خداوند همه موجودات را دوست دارد و به همه نعمت داده است. طاووس گفت: نعمت؟ تو چه نعمتی داری؟ تو فقط یک پرنده سیاه و زشتی که هیچ کاری نمیتوانی بکنی. کلاغ گفت: تو اشتباه میکنی. من یک پرنده باهوش و ماهرم. من میتوانم خیلی چیزها را بکنم که تو نمیتوانی. طاووس گفت: مثل چی؟ کلاغ گفت: مثلاً من میتوانم برای تو یک شعر بنویسم. طاووس گفت: شعر؟ تو میتوانی شعر بنویسی؟ بگو ببینم. کلاغ گفت: خوب، بشنو:
```
کلاغی بودم که دوست داشتم طاووس را
او را دوست داشتم با پرهای رنگین و خوشگل
اما او به من نگاه نمیکرد و از من بیزار بود
او فکر میکرد که از همه بهتر است و همه را کم میشمرد
روزی او به من توهین کرد و قلبم را شکست
او گفت که من یک پرنده سیاه و بیمزه هستم
او نمیدانست که من چه خوبیهایی دارم
او نمیدانست که من چه هنرهایی بلدم
او نمیدانست که من چه عشقی به او داشتم
او نمیدانست که من چه شعری برای او نوشتم
```
طاووس شگفتزده شد و گفت: واقعاً این شعر را تو نوشتی؟ کلاغ گفت: بله، من نوشتم. طاووس گفت: این شعر خیلی زیباست. من نمیدانستم که تو اینقدر استعداد داری. کلاغ گفت: ممنون. من خوشحالم که خوشت آمد. طاووس گفت: من عذرخواهی میکنم. من خیلی بیاحساس و بیانصاف بودم. من نباید اینطوری با تو رفتار میکردم...