دو برادر بودند که هردو فرزند پادشاهی در مصر بودند
یکی به علم علاقه داشت و برادر دیگر به ثروت و پول و برای جمع کردن ارث پدر سعی کرد و حقارت
روزی برادری که به جانشینی پدر رسیده بود به چشم حقیری و کوچکی به برادر دانشمند و اهل علمش طعنه زد و به چشم حقارت و فقیری به او گفت:من به تاج و تخت و سلطنت و زور و قدرت رسیدم و تو همچنان در فقیری و قناعت سر میبری و قانع هستی
برادر اهل علم و دانشمند گفت؛برادر جان شکر میکنم خداوند بلند مرتبه ای را که آنقدر به من حرمت و احترام و عزت داد که من میراث و راه پیامبران را ادامه میدهم و هم علم و فن یاد میگیرم اما به تو راه و روش فرعونیان و هامانیان داد که آنقدر مغرور و از خود راضی هستی و ظلم مردم به تو رسیده
من آن مورم که در پایم بمالند
«من آنقدر کوچک هستم که مرا مانند مور زیر پا له میکنند»
نه زنبورم که از دستم بنالند
«نه زنبور هستم که به خاطر اذیت و آزارها از من ناراحت شود کسی»
کجا خود شکر این نعمت گزارم
«چگونه خداوند خود را پرستش کنم و شکرگذاری کنم»
که زور مردم آزاری ندارم
«که خداوند بزرگ به من قدرت و زور بازو نداد که به وسیله آن کسیو ناراحت کنم و کسی ازم دلخور بشود»