اگر روزی نامرئی شوم، دنیای اطرافم بسیار متفاوت خواهد بود و تجربهای هیجانانگیز و شاید حتی عجیب را برایم به ارمغان میآورد. با نامرئی شدن، هیچکس قادر نخواهد بود من را ببیند؛ یعنی میتوانم به هر جایی که میخواهم بروم و همه چیز را از نزدیک ببینم بدون اینکه کسی متوجه حضورم شود.
نخستین جایی که به ذهنم میرسد رفتن به کتابخانه بزرگ شهر است. در حالت عادی، بعضی از بخشهای کتابخانه یا کتابهای قدیمی و کمیاب برای عموم مردم بسته است. اما اگر نامرئی باشم، میتوانم وارد این بخشهای مخفی شوم و کتابهای قدیمی و ارزشمند را از نزدیک ببینم و حتی آنها را بخوانم. تصور لمس کاغذهای قدیمی و شنیدن صدای ورق زدن کتابها در سکوت و آرامش محیط، تجربهای بینظیر خواهد بود.
پس از آن، شاید به سراغ آزمایشگاههای علمی بروم تا از نزدیک با اختراعات و تحقیقات جدید دانشمندان آشنا شوم. دیدن افرادی که روی پروژههای بزرگ و علمی کار میکنند، همیشه برایم جذاب بوده است. با نامرئی بودن، میتوانم در گوشهای بایستم و به کارهای آنها بدون ایجاد مزاحمت نگاه کنم. شاید حتی در این میان چیزهای جدیدی یاد بگیرم یا از نحوهی کارهای علمیشان الهام بگیرم.
از سوی دیگر، نامرئی بودن به من فرصت میدهد تا به کمک دیگران بپردازم. مثلاً اگر ببینم کسی به کمک نیاز دارد، میتوانم بدون اینکه شناخته شوم، به او کمک کنم. شاید بتوانم وسیلهای را که گم کردهاند به دستشان برسانم یا در موقعیتهای دشوار به آنها یاری کنم. این کار میتواند احساس خوبی به من بدهد، چون میدانم توانستهام بدون انتظار پاداش، برای دیگران کاری مفید انجام دهم.
اما در پایان روز، میدانم که نامرئی بودن فقط برای مدتی جذاب است. شاید در ابتدا هیجانانگیز و متفاوت باشد، اما به مرور زمان دلم برای تعاملات روزمره با دیگران و حضور واقعی در جمع تنگ خواهد شد. به همین دلیل، فکر میکنم در نهایت از خدا میخواهم که دوباره به حالت طبیعی برگردم و زندگیام را به صورت معمولی ادامه دهم.