نور خورشید سرخ چشمانم را با گرمی لطافت انگیزش نوازش میداد صدای شرشر چسمه سار ها در گوش هایم طنین انداز بود و سبزی چمن ها و بوته ها طراوت و نشاط خوبی را به من انقال میداد.در میان درختان پیچیده و پر رمز و راز قدم بر میداشنم و دستانم روی تنه هایشان می کشیدم هر خط برجسته روی آنها نشانه ی کلیشه ای پر رمز و راز بود با پا های برهنه در میان سبزه زار ها میدویدم و از بالای کوهسار ها خانه های خشتی روستاییان را نظاره گر بودن خانه هایی که کیلومتر ها از این شهر های پر دودو آلوده دور بودند و گویی در سرزمینی جداگانه بنا شده بودند.خانه هایی که هر یک با شور و شوق و عشق ساخته شده بودند و در کنار آن ها کوچه باغی با دیوار های آجری بنا شده بود که در تمام فصول سال به وسیله ی گلایل های سفید و یاسی مزین شده بودن
و این بود قصه ی روستای ما