روزی روزگاری مردی به قصد دزدی به بازار رفت و بعد از کلی گشت و گذار در بازار توانست از مغازه ای که خیلی شلوغ بود؛ و فروشنده حواسش نبود پیراهنی را بدزدد و سریع از مغازه دور شد.
از ترسه اینکه برای فروش گیر بیفتد و کسی اورا بشناسد
تصمیم گرفت به خانه برود و از پسرش بخواهد که پیراهن را بیاورد.
پس با خوشحالی به سمت خانه اش رفت و برای اینکه همسرش متوجه موضوع نشود به آرامی از پسرش خواست تا به سمتش برود.
پسر نزد پدرش رفت و مرد پیراهن را به پسرش داد و از او خواست تا پیراهن را به بازار ببرد و به قیمتی مناسب بفروشد.
پسر که ازین تقاضای پدرش متعجب بود با اجبار قبول کرد و به سمته بازار رفت.
به داخله مغازه ای رفت و از فروشنده خواست تا پیراهن را از او بخرد
ولی فروشنده قبول نکرد از قضا شخصی که برای خرید به مغازه امد حرف های آنها را شنید،
و بعد از اینکه پسر از مغازه بیرون رفت پیراهن را از دستش کشید و فرار کرد.
پسر از اتفاق افتاده شوکه شده بود و به ناچار به منزل برگشت
وقتی به خانه رسید پدرش سوال کرد که پولی که از فروش پیراهن بدست آوردی چقدر است.
پسر در جوابش گفت که همانطور که تو آنرا از کسی دزدی همان طور هم شخصی آن را از من دزدید.
به راستی که دست بالای دست بسیار است.