جواب معرکه
دقیقاً یادم نمی آید که کلاس پنجم بودم یا ششم؛ در روزی از روزهای مدرسه که زنگ انشا داشتیم، قرار بود همه بچه ها در منزل یک انشا با موضوع 《باران》 بنویسند و در کلاس بخوانند.
کلاس شروع شد. می خواستم دفترم را از کیفم بیرون بیاورم که دیدم دفترم در کیفم نیست. نمیدانستم باید چیکار کنم. کمی فکر کردم و با خود گفتم تم این همه دانش آموز در کلاس ، معلم که بین این همه دانش آموز من را صدا نمی کند.
معلم یک نفر را صدا کرد تا انشاء خود را بخواند . تا زمانی که او می خواند به این فکر بودم که شروع کنم به نوشتن یک انشاء جدید. تا آمدم شروع کنم به نوشتن که ناگهان معلم من را صدا زد و گفت:« نوشته ات را بخوان.» خیلی ترسیده بودم نمی دانستم باید چه کار کنم. سریع با خود گفتم یک دفتر دیگر را که در کیفم هست برمیدارم و می روم و همان لحظه از خودم یک متنی را می گویم.
شروع کردم به خواندن. به نام خدا.... . بالاخره تمام شد. اصلا آن لحظه نمی دانستم چه می خوانم و چه جوری می خوانم. ناگهان معلم گفت:« آفرین؛ عالی بود! خیلی خوب نوشته بودی. برایت نمره کامل گذاشتم.»