چشمان مادرم، دریای بیکرانی از حرفهای نگفتهاند که در طول سالها، در اعماق وجودش، پنهان ماندهاند. هر نگاهش، هر ابرویی، هر لبخندی، قصهای را روایت میکند که گویی در سکوتِ سالها، در دلِ تاریکیِ شب، به آرامی شکل گرفته است. در آن چشمان، نه تنها عشق و شفقت، بلکه نگرانی و امید، به زیبایی با هم آمیختهاند. نگاهی که به من، به آیندهام، به تمام لحظات زندگیام، با نگاهی پر از مهربانی و دلسوزی خیره میشود. این نگاه، نه تنها منعکسکنندهی لحظاتِ شاد و شیرینِ زندگیام است، بلکه گویی در اعماقِ آن، خاطراتِ تلخ و شیرینِ سالهای گذشته، و نگرانیهایِ آینده، به تصویر کشیده شده است.
چشمان مادرم، آینه ای است از تمام فداکاریهایش، از تمام صبری که در طول سالها به خرج داده است. در این چشمان، میتوانم صدایِ نجواهایِ بیشماری را بشنوم؛ نجواهایی از عشق بیپایانِ مادرانه، از آرزوهایی که برای من در دلِ پنهانش پرورانده، و از دلهرههایی که در لحظاتِ تنهایی، در تاریکی شب، برای من تجربه کرده است. آنها حرفهای نگفتهای از تلاشهایِ شبانهروزی، از لحظاتِ بیخوابی، از خاطراتِ شیرین و تلخِ زندگیام، از تمام نگرانیهایی که برای من داشته، در خود جای دادهاند.
چشمان مادرم، نه تنها برای من، بلکه برای تمام اعضای خانواده، زبانِ بیزبانی است. در هر نگاهش، در هر ابرویی که بالا میرود، در هر لبخندی که بر لبانش نقش میبندد، میتوانیم صدایِ دلش را بشنویم. صدایِ دغدغههایِ مادری، صدایِ نگرانیش از سلامت ما، صدایِ آرزوهایش برای آیندهی بهتر ما. چشمانش، حرفهای نگفتهای را به زبان میآورد که هرگز در کلام بیان نمیشود؛ حرفهایی از عشق، از شفقت، از فداکاری، و از امید.
من، در این دنیای پر از رنگ و بوی حرفهای نگفته، همیشه به دنبال رمزگشایی از زبانِ این چشمانِ بیکران خواهم بود. به دنبال کشفِ رازهایِ پنهانِ در اعماقِ این دریای بیکران، به دنبال درکِ بهترِ عشقِ بیحد و حصری که در این چشمانِ مهربان، به تصویر کشیده شده است. و در این جستجو، همیشه به یادِ حرفهای نگفتهی چشمانِ مادرم، با احترام و سپاسگزاری، به راهِ خود ادامه خواهم داد.